11 stories
·
0 followers

هوا ۲۵ درجه بود

1 Share

نگاهی به دمای هوا انداختیم: ۲۵ درجه. ۲۵ درجه یعنی عید اومد بهار اومد بزنیم بیرون. گفتیم هوا بهاری شده برویم قدمی بزنیم، چایی بخوریم، گپی بزنیم. خواهرمان حتی می‌خواست لباس آستین بلند بپوشد. خواهر ما وضعیت حساسیتش به دنا نامشخص است؛ چله تابستان که ما زیر کولر لخت و کرخت می‌شویم و روی مبل پلک‌هایمان روی هم می‌افتد و در مواردی آب دهانمان راه می‌افتد و روی پشتی مبل لک می‌اندازد، خواهر ما پتو دورش می‌پیچد و لیوان چای داغ دستش می‌گیرد و تیلیک تیلیک می‌لرزد. اما خدا رو شکر که امروز رای او را زدم که آستین بلند نپوشد. چون از خانه بیرون زدیم و توی ترافیک دور میدان ونک افتادیم، گویی وسط تابستان بود. دود و گرما و آفتاب، بلال‌مان کرد. رسیدیم دریاچه هنر که در ساختش هیچ هنری به خرج نداده‌اند، دیدیم کلا نمی‌شود قدم زد چون احتمال گرمازدگی بیداد می‌کند. قید چای را هم زدیم و آب و یخ و رنگ و شکر...شما بخوانید یخ در بهشت پرتقالی سفارش دادیم. دیگر گپمان هم نیامد. هوا همچنان ۲۵ درجه بود.

Read the whole story
abhayesepid
1678 days ago
reply
Share this story
Delete

در باب جان ِ لعنتی آفتاب

1 Share
برگشته‌ام. فکر کنم حالا 20 و چند ساله‌ام و به اندازه این حرافی‌ها بزرگ شده‌ام. نشسته‌ام رو به تراس آفتاب‌گیر و فکر می‌کنم پس کی این آفتاب لعنتی جانش تمام می‌شود تا بتوانم در مدح پا تکیه دادن به دیوار تراس و نگاه کردن به راهپیمایی ابرها بنویسم. مامان ِ ما برایش فرقی نمی‌کند آفتاب جان دارد یا ندارد. همین که بتابد کافی است. بتابد تا مامان ِ ما متوجه شود روز است و شروع کند به شستن و سابیدن و پختن و جا به جا کردن و پهن کردن و جمع کردن. نه که بگویم او می‌پزد و ما نمی‌خوریم یا می‌شورد ما نمی‌پوشیم. اما ظهرها که بابای ما سر کار است و ما هم دنبال رشد و توسعه مهارت‌های فردی در دانشگاه و محل کار و کافه‌ها حضور به هم می‌رسانیم. خودش است و خودش. و کاش من هم خانه‌ای با این تراس ِ عزیز داشتم و صبح تا شب تنها بودم. چرا شست و شو و پخت و پز و پهن و جمع؟ من که همش چای و قهوه و شیرینی و ناهار و موسیقی و کتاب و فیلم و چرت. بعد دو ساعت مانده به آمدن خانواده بلند می‌شدم به شست و شور و پهن و جمع و پخت و پز. حتی صرف این افعال هم مرا خسته می‌کند. مامان ِ ما را هم خسته می‌کند اما مامان ِ ما یاد گرفته فقط برای ما زندگی کند. خودش یادش نیست. حالا این حرف‌ها باشد برای بعد. من منتظرم این آفتاب لعنتی جانش تمام شود، باد بوزد، برگ‌ها زرد شوند و بریزند، ابر شود، باران ببارد، دنیا بشود خاکستری.
Read the whole story
abhayesepid
1679 days ago
reply
Share this story
Delete

هشدار! متن به‌تمامی حاوی حساسیت فصلی است

1 Share
بهار شبیه زن‌عمومرحمت است؛ خوش‌خلق و خنده‌رو. همه را می‌بوسد و به‌آغوش می‌کشد. سواد ندارد ولی تحلیل‌های سیاسی‌ای از انتخابات خبرگان تا شورای شهر و روستا می‌دهد که منِ فال‌گوش ایستاده را خشک می‌کند. بهار شبیه توران‌خانوم تَروفِرز است؛ پنجاه‌تا مهمان را در آنِ واحد رتق‌وفتق می‌کند جوری‌که همه راضی باشند. بلد است چطور آب آبگوشت را بیشتر کند و هرکه بی‌خبر از راه رسیده را برای ناهار نگه دارد. بهار شبیه شهپرجون است؛ خوب در جماعت جای می‌گیرد و مردم‌داری می‌کند. بلد است نورسیده‌ی هرکس را که دید قربان‌صدقه برود یا در ختم‌ها ریزریز اشک بریزد و بینی‌اش را با گوشه‌ی روسری پاک کند. زن‌عمومرحمت‌، توران‌خانوم و شهپرجون خوب و بامزه‌اند. برای دوسه‌ساعت در سال معاشر خوبی‌اند و آدم یادش می‌رود که یکی‌شان داماد تریاکی‌اش را در جمع دکتر صدا می‌زند و دیگری دختر تازه‌شوهرکرده‌اش ازبس از شوهره عکس و سلفی می‌گذارد، در یک دررودرواسی جمعی برای آن‌فالو یا ادامه، میوت شده است و آن‌دیگری هنوز برای پسرش که یک‌سال عاشورا عرق‌به‌دست است و سال بعد، عکس‌اش درحال سینه‌زدن در فلان وب‌سایت، دست‌به‌دست می‌شود، دنبال زن می‌گردد. بهار شبیه یک «شوخی خوب دورهمی»‌ است؛ عبایی شکلاتی یا بنفش دارد. دری‌وری می‌گوید و فراموش می‌شود. بازه‌ای از نیش‌خند تا ترحم دارد و شبیه رگبارهای معروف‌اش، بی‌تاثیر و سطحی، زود می‌آید و می‌رود. خوب است که هست و به‌شکل بی‌رحمانه‌ای برای سرگرمی و تغییر ذائقه بدک نیست. بهار برای خنده و فراموشی است، برای کش‌وقوس بعد از چرت ظهر. مثل ماکان‌بند، اصلاح‌طلبان، الناز شاکردوست و بعضی نویسندگان نشر چشمه. گوش می‌کنیم و می‌بینیم و می‌خریم و رد می‌شویم؛ بی‌خاطره، بی‌ماندگاری، بی‌تاثیر، بی‌هیچ.
Read the whole story
abhayesepid
1872 days ago
reply
Share this story
Delete

نامه‌‌ نوشته نشده به چهل سالگی‌اش

1 Share

eeac54d5cb191a6ead4e3ee6f15c5827

در دنیای نوشتن، همه چیز را رها کرده‌ام تا برای دخترم در چهل سالگی‌اش نامه بنویسم. بعد از آن بنشینم برای اولین باری که عاشق می‌شود نامه بنویسم، برای اولین باری که به تنهایی سفر می‌رود، برای اولین باری که دلش می‌شکند، اولین باری که پشت میز کارش می‌نشیند. وقت بگذارم بنشینم برای اولین روز زندگی مشترکش نامه‌ بنویسم، برای اولین باری که رانندگی می‌کند، اولین باری که فرزندش را در آغوش می‌کشد. دلم می‌خواهد برای همه این اولین‌ها نامه‌ای برایش بنویسم و بگذارم توی پاکت و روی هر کدام مناسبتش را بنویسم و بگذارم داخل جعبه‌ای که یادگاری‌های این روزها را برایش جمع می‌کنم؛ این نامه را وقتی برای اولین بار عاشق شدی باز کن…این نامه را وقتی برای اولین بار دلت شکست باز کن…این نامه را… و لا به لای نامه‌ها عکس‌های سیاه و سفیدی از خودش و خودم و پدرش بگذارم. عکس‌هایی که خودش تا آن زمان هرگز ندیده باشد.

پ.ن: در چنین اوضاعی به سر می‌برم و دخترک فرصتی برای نوشتن این همه حرف به من نمی‌دهد.

 



Read the whole story
abhayesepid
1872 days ago
reply
Share this story
Delete

کاش می‌توانستم چنین نامه‌ای برایت بنویسم. آنچه می‌خوانی همان چیزی است که دوست دا...

2 Shares
کاش می‌توانستم چنین نامه‌ای برایت بنویسم. آنچه می‌خوانی همان چیزی است که دوست داشتم برایت بنویسم. این چند خط را از بین نامه‌های داستایفسکی پیدا کرده‌ام. او بهترین راهنمای زندگی‌ام بوده است. اینجا هم به کمکم آمد. نمی‌دانی اخیرا در کتاب درسگفتارهای نابوکف، استاد درباره‌ی داستایفسکی چه گفته. خونم به جوش آمد وقتی حرف‌های نابوکف را درباره‌اش می‌خواندم. و نبودی تا برایت تعریف کنم، از خشمم. نمی‌دانم ریشه‌ی اختلاف او با داستایفسکی چیست. نمی‌خواهم هم بدانم. آخر چرا باید یکی درباره‌ی داستایفسکی چنین چیزی بگوید. او از بهترین‌هاست. دروغ گفتم. او بهترین نویسنده‌ی تمام جهان است. تمام این جهان و جهان‌های دیگر. هیچ نویسنده‌ای برای من این‌قدر جدید نبوده است. نو و جدید. نو و جدید می‌شود با هر بار خواندن متنی از او. با پایان هر رمانش او می‌میرد و دوباره با سطرهای آغازین کتاب‌هایش زاده می‌شود. آقای نابوکف به شاگردان بهت‌زده‌اش می‌گوید ــ می‌نویسم بهت‌زده چرا که نابوکف در امریکاست و دانشجویان امریکایی از نویسندگان روس گویی چیزی زیادی نمی‌دانستند و استاد برای همین آنجا بوده است؛ سر کلاس دانشگاه. برای همین وقتی به نویسندگان روس می‌رسد ابتدا از زندگی آن‌ها می‌گوید. مقایسه‌اش کن با زمانی که از نویسندگان اروپایی حرف می‌زند. بدون اتلاف وقت از آثارشان می‌گویدــ: «وضع من در برابر داستایفسکی وضعیتی است عجیب و دشوار.» مثل من. تا این‌جا مشکلی نیست. ادامه‌اش: «من در تمام کلاس‌های ادبیات خود از تنها دیدگاهی که در ادبیات مورد علاقه‌ی من است به او می‌پردازم ــ یعنی از دیدگاه هنر ماندگار و نبوغ فردی. از این دیدگاه، داستایفسکی نویسنده‌ی بزرگی نیست، نویسنده‌ای است کمابیش متوسط ــ با بارقه‌های شوخ‌طبعی درخشان، که متأسفانه برهوت کلیشه‌های ادبی فضایی میان این درخشش‌ها را پرکرده است.» تا همین‌جا خواندم و از سر کلاس ناباکوف بدون اجازه‌ی استاد بیرون زدم؛ رفتم فصل بعدی.

برگردم به نامه‌ام. در واقع نامه‌ی داستایفسکی که نامه‌ی من هم هست. حالا نامه‌ی او:
«این خونریزی ریه امانم را بریده و حملات صرع که هر روز بیش‌تر می‌شوند. دکترها گفتند فرصت زیادی ندارم ولی من از اول هم می‌دانستم فرصتی نیست. آنچه از آخرین دقایق من مانده پر از رنجی است که با روی باز در آغوشش خواهم گرفت زیرا هر آنچه در همه‌ی زندگیم حقیقی شد تنها از رنج بود. تنها هراس من در تمام زندگی همیشه این بود که شایسته‌ی رنج خود نباشم و کاش به من بگویی که امروز شایسته‌ی این رنجم. چگونه می‌توان بی‌رنج عاشق شد؟ چگونه می‌توان بی‌رنج به شکوه رسید؟ ما با همه‌ی حقیقت در دستان‌مان متولد می‌شویم و این حقیقت آرام آرام هر روز بی‌صدا از لابه‌لای انگشتان لرزان‌مان فرو می‌ریزد به دلیل همه‌ی ترس و حقارتی که در زندگی می‌پذیریم تا رنج نکشیم. تا عاشقانه زندگی نکنیم. رنج‌های زیادی در جهان من و شماست تنها برای همه‌ی آنچه که باید شهامت می‌داشتیم و می‌گفتیم و نگفتیم. به خودت اجازه بده بگویی آنچه را که دیگران شهامت اندیشیدن به آن را حتی در قلب خود ندارند. هرگز اجازه نده سکوت انتخابت باشد وقتی که قلبت با صدای رسا با تو سخن می‌گوید. می‌دانم که خیلی زود پس از مرگ من تمام این سخنان را به زبان آلمانی پیامبری برای شما باز خواهد گفت. بگذار آخرین کلماتم برای شما از عشق باشد. عشق آن گنج ارزشمندی است که می‌توانی با آن همه‌ی جهان را از آن خود کنی و نه تنها خود که تمام انسان‌ها را از گناهانشان بازگیری و رها سازی. پس برو بی‌انکه بترسی حتی یک لحظه. بر مزارم بنویس: آن خوشه‌ی گندمی که بر زمین افتاد، به تنهایی رنج کشید و خواهد مرد. ولی مرگ او خوشه‌های گندم فردا را به این صحرا هدیه خواهد کرد. در این آخرین لحظه با خود می‌اندیشم آیا شگفت‌انگیزترین چیز در مورد ما انسان‌ها این نیست که حتی با آگاهی از در چند قدمی بودن مرگ، همچنان بالاترین انگیزه و تلاش ما نه بیش‌تر زنده ماندن بلکه یافتن معنایی است که بتوانیم برای آن زندگی کنیم؟» این از این.
در قسمتی از نامه‌ای دیگر داستابفسکی نوشته: «صدای دلنشینت هنوز در گوشم است وقتی در پاسخ به سؤال کودکانه‌ام که پرسیده بودم: چگونه این همه داستان بلدی؟ گفتی: چگونه ممکن است زنده باشیم و داستانی برای تعریف کردن نداشته باشیم؟»
نمی‌دانم داستان‌هایم را برای چه کسی تعریف کنم؟ سرگردان شده‌ام؛ مانند مورچه‌ای که به مانعی برمی‌خورد. اما پس از لجظه‌ای مکث راهی را از کنار مانع پیدا می‌کند، من نیز پیدا خواهم کرد. حتما راهی خواهد بود. شاید.
Read the whole story
abhayesepid
1906 days ago
reply
khers
1945 days ago
reply
Share this story
Delete

من و سایه‌ام

1 Share

من و سایه

یک

غیاب من
غیاب پلی است
بر رودی.

              علی صالحی

دو

قهوه ممنوع نیست اما این روزها محدودیت خوردنش را دارم. روزهایی از سر کیف، روزهایی از سر کلافگی مثل امروز.
بی‌خوابی سرم را برده. لیوان قهوه به دست آرام و سنگین در سکوت خانه قدم می‌زنم. می‌رسم به نورکه با شادی پیچیده در لا به لای پرده حریر و ریخته روی سنگ‌های سفید. کنار پنجره در آغوش نور می‌نشینم. دو تا می‌شویم؛ من و سایه‌ام. منتظر می‌شوم جان بگیرد، راه بیفتد و حرف بزند. بگوید کوهی از کارهای نیمه کاره داری، بلند شو. سایه سکوت می‌کند. به روزنامه‌ها نگاه می‌کنم، به کتاب‌های روی میز، به دست نوشته‌های پراکنده. کنار سایه می‌نشینم و سکوت می‌کنم.



Read the whole story
abhayesepid
1970 days ago
reply
Share this story
Delete
Next Page of Stories