کاش میتوانستم چنین نامهای برایت بنویسم. آنچه میخوانی همان چیزی است که دوست داشتم برایت بنویسم. این چند خط را از بین نامههای داستایفسکی پیدا کردهام. او بهترین راهنمای زندگیام بوده است. اینجا هم به کمکم آمد. نمیدانی اخیرا در کتاب درسگفتارهای نابوکف، استاد دربارهی داستایفسکی چه گفته. خونم به جوش آمد وقتی حرفهای نابوکف را دربارهاش میخواندم. و نبودی تا برایت تعریف کنم، از خشمم. نمیدانم ریشهی اختلاف او با داستایفسکی چیست. نمیخواهم هم بدانم. آخر چرا باید یکی دربارهی داستایفسکی چنین چیزی بگوید. او از بهترینهاست. دروغ گفتم. او بهترین نویسندهی تمام جهان است. تمام این جهان و جهانهای دیگر. هیچ نویسندهای برای من اینقدر جدید نبوده است. نو و جدید. نو و جدید میشود با هر بار خواندن متنی از او. با پایان هر رمانش او میمیرد و دوباره با سطرهای آغازین کتابهایش زاده میشود. آقای نابوکف به شاگردان بهتزدهاش میگوید ــ مینویسم بهتزده چرا که نابوکف در امریکاست و دانشجویان امریکایی از نویسندگان روس گویی چیزی زیادی نمیدانستند و استاد برای همین آنجا بوده است؛ سر کلاس دانشگاه. برای همین وقتی به نویسندگان روس میرسد ابتدا از زندگی آنها میگوید. مقایسهاش کن با زمانی که از نویسندگان اروپایی حرف میزند. بدون اتلاف وقت از آثارشان میگویدــ: «وضع من در برابر داستایفسکی وضعیتی است عجیب و دشوار.» مثل من. تا اینجا مشکلی نیست. ادامهاش: «من در تمام کلاسهای ادبیات خود از تنها دیدگاهی که در ادبیات مورد علاقهی من است به او میپردازم ــ یعنی از دیدگاه هنر ماندگار و نبوغ فردی. از این دیدگاه، داستایفسکی نویسندهی بزرگی نیست، نویسندهای است کمابیش متوسط ــ با بارقههای شوخطبعی درخشان، که متأسفانه برهوت کلیشههای ادبی فضایی میان این درخششها را پرکرده است.» تا همینجا خواندم و از سر کلاس ناباکوف بدون اجازهی استاد بیرون زدم؛ رفتم فصل بعدی.
برگردم به نامهام. در واقع نامهی داستایفسکی که نامهی من هم هست. حالا نامهی او:
«این خونریزی ریه امانم را بریده و حملات صرع که هر روز بیشتر میشوند. دکترها گفتند فرصت زیادی ندارم ولی من از اول هم میدانستم فرصتی نیست. آنچه از آخرین دقایق من مانده پر از رنجی است که با روی باز در آغوشش خواهم گرفت زیرا هر آنچه در همهی زندگیم حقیقی شد تنها از رنج بود. تنها هراس من در تمام زندگی همیشه این بود که شایستهی رنج خود نباشم و کاش به من بگویی که امروز شایستهی این رنجم. چگونه میتوان بیرنج عاشق شد؟ چگونه میتوان بیرنج به شکوه رسید؟ ما با همهی حقیقت در دستانمان متولد میشویم و این حقیقت آرام آرام هر روز بیصدا از لابهلای انگشتان لرزانمان فرو میریزد به دلیل همهی ترس و حقارتی که در زندگی میپذیریم تا رنج نکشیم. تا عاشقانه زندگی نکنیم. رنجهای زیادی در جهان من و شماست تنها برای همهی آنچه که باید شهامت میداشتیم و میگفتیم و نگفتیم. به خودت اجازه بده بگویی آنچه را که دیگران شهامت اندیشیدن به آن را حتی در قلب خود ندارند. هرگز اجازه نده سکوت انتخابت باشد وقتی که قلبت با صدای رسا با تو سخن میگوید. میدانم که خیلی زود پس از مرگ من تمام این سخنان را به زبان آلمانی پیامبری برای شما باز خواهد گفت. بگذار آخرین کلماتم برای شما از عشق باشد. عشق آن گنج ارزشمندی است که میتوانی با آن همهی جهان را از آن خود کنی و نه تنها خود که تمام انسانها را از گناهانشان بازگیری و رها سازی. پس برو بیانکه بترسی حتی یک لحظه. بر مزارم بنویس: آن خوشهی گندمی که بر زمین افتاد، به تنهایی رنج کشید و خواهد مرد. ولی مرگ او خوشههای گندم فردا را به این صحرا هدیه خواهد کرد. در این آخرین لحظه با خود میاندیشم آیا شگفتانگیزترین چیز در مورد ما انسانها این نیست که حتی با آگاهی از در چند قدمی بودن مرگ، همچنان بالاترین انگیزه و تلاش ما نه بیشتر زنده ماندن بلکه یافتن معنایی است که بتوانیم برای آن زندگی کنیم؟» این از این.
در قسمتی از نامهای دیگر داستابفسکی نوشته: «صدای دلنشینت هنوز در گوشم است وقتی در پاسخ به سؤال کودکانهام که پرسیده بودم: چگونه این همه داستان بلدی؟ گفتی: چگونه ممکن است زنده باشیم و داستانی برای تعریف کردن نداشته باشیم؟»
نمیدانم داستانهایم را برای چه کسی تعریف کنم؟ سرگردان شدهام؛ مانند مورچهای که به مانعی برمیخورد. اما پس از لجظهای مکث راهی را از کنار مانع پیدا میکند، من نیز پیدا خواهم کرد. حتما راهی خواهد بود. شاید.